دیدی انقدر سرم شلوغ شد که تورو یادم رفت تولد دو سالگیت رو یاد اون روزی که واسه اولین بار ساختمت بخیر چغدر شوق و شور داشتم اما حالا چی خودمم دارم فراموش میشم چه برسه به تو میدونم خیلی وقته که زیاد نمینویسم راستش دیگه انقدر درگیر شدم که خودمم نمیدونم چیکار کنم منی که از این که همه روزام مثل هم باشه متنفر بودم الان نمیدونم چجوری دووم اوردم هر روز مثل روز قبل توی یه شهره غریب که کسی رو نداری و باید با ۱۱ نفر دیگه زندگی کنی ۱۱ نفر که هیچیشون مثل تو نیست نه فرهنگشون نه اخلاقشون نه حتی شهرشون همیشه فکر میکردم دانشگاه یعنی نهایت ارزوی یه نفر درسته که از مامان بابا دورم اما خوش میگذره به ادم نمیدونم چرا الان اینجوری نیست ارزومه که کاش الان ۱دبیرستان بودم شاید فقط برا من اینجوریه و من زیادی سخت میگیرم  مثل بعضی بچه های خوابگاه که نمیتونم تحملشون کنم البته من قبول دارم که خیلی حساسم اما اونا هم خیلی بدن من هیچ وقت نخواستم واسه کسی کلاس بزارمبا رتبه ی ۲۰۰۰۰ دانشگاه غیر انتفای ئاسم خیلی کمه اما چون نزدیک خونه میخواستم تحمل میکنم اما متلک دیگران رو نه نمیدوونم چرا بعضی ها همیشه میخوان بگن بهترینن؟حتی اگه ۱سال پشت کنکور مونده باشن و سال دوم قبول شده باشن دلم از ادمای پر مدعا خونه کاش من هیچ وقت اینجوری نشم درسته که الان اینجام اما خودم هیچ فرقی نکردم هنوزم همون الهه مهربون شیطون لوس و زودرنج همیشگی ام یکی بهم بگه چیکار کنم اگه اینجوری پیش برخ ۶ماه هم تحمل نمیکنم چه برسه به ۴ سال

وقتی بزرگ میشوی دیگر...

خجالت مي كشي به گربه ها سلام كني و براي پرنده هايي كه آوازهاي نقره اي مي خوانند دست تكان بدهي..
خجالت مي كشي دلت شور بزند براي جوجه قمري هايي كه مادرشان بر نگشته، فكر مي كني آبرويت ميرود اگر يكروز مردم _همانهاي كه خيلي بزرگ شده اند_ دل شوره هاي قلبت را ببينند و به تو بخندند
وقتي بزرگ مي شوي ديگر ..
نمي ترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد،حتي دلت نمي خواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني..
ديگر دعا نمي كني براي آسمان كه دلش گرفته ، حتي آرزو نمي كني كاش قدت مي رسيد و اشكهاي آسمان را پاك مي كردي..
وقتي بزرگ مي شوي..
قدت كوتاه مي شود .آسمان بالا مي رود و تو ديگر دستت به ابرها نميرسد و برايت مهم نيست كه توي كوچه پس كوچه هاي پشت ابرها ستاره ها چه بازي مي كنند ..
آنها آنقدر دورند كه تو حتي لبخندشان را هم نمي بيني !!و ماه ، همبازي قديم تو آنقدر كمرنگ مي شود كه اگر تمام شب را هم دنبالش بگردي پيدايش نمي كني
وقتي بزرگ مي شوي ..
دور قلبت سيم خاردار مي كشي و درمراسم تدفين درختها شركت مي كني و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را مي خواني و يكروز يادت مي افتد كه تو سالهاست چشمانت را گم كرده اي و دستانت را در كوچه هاي كودكي جا گذاشته اي ، آنروز ديگر خيلي دير شده است .....
فرداي آنروز تو را به خاك مي دهند و ..


مي گويند: خيلي بزرگ شده بود   !!!!!!!!!